۱۳۹۰ بهمن ۱۸, سه‌شنبه

باران،می بارد

هوا گرفته بود و ابرها آسمان را پوشانده بودند.خورشید تلاش می کرد تا از لا به لای ابرها بیرون بیاید اما بی فایده بود.زور و قدرت ابرها بیشتر بود.اما این ابرهای به ظاهر قدرتمند بازیچه بودند.فقط می آمدند و می رفتند.روزها و شبها و شبها و روزها.بارانی با خود نمی آوردند.خشک سالی چند وقتی بود که شهر و روستا و کشور را در بر گرفته بود.
***
قاسم در حالی که خنده بر چهره اش روان بود راه خود را در کوچه ای بن بست کج کرد.وسط کوچه که رسید سرعت خود را کاهش داد.نزدیک در خانه شد ودر زد.چند لحظه ای منتظر ماند.در باز شد.زنی کوتاه قد و چاق با دامنی که تا زانو هایش می رسید و دمپایی پاره روبروی قاسم قرار گرفت.انگار که می دانست چه کسی پشت در است.بدون این که چیزی بگوید و چادرش را سرش کند در را باز کرد.قاسم وارد خانه شد.
- سلام. چه شد. چه کردی؟
- از لبخند روی لبم معلوم نیست؟
- ولی تو که لبخند رو لبت نداری !
- دهن صاحاب مردمو تا بناگوش باز کردم میگی لبخند رو لبت نیست؟ همه ی صورتم درد گرفته تا تونستم کل مسیر این حالتو حفظ کنم.
- نکنه ، نکنه پیدا کردی؟!
- نههههه.الآن دارم به گور بی بی م میخندم.
زن یک لحظه سرخ شد.شادی بر روی لبانش نشست.در پوست خود نمی گنجید.ناگهان جیغ بلندی کشید.
- چته؟ چرا کولی بازی در میاری؟هر کی ندونه خیال میکنه انرژی هسته ای تو آشپزخونمون کشف کردیم.
- آخه تو که حالیت نیست میفهمی چی شده؟
- ها می فهمم چه شده. کار پیدا کردم.
چند لحظه سکوت بر فضا حاکم شد.شادی در چهره هردو موج میزد.
- حالا چه کاری هست؟
- میوه فروشی تو میدون.
- خودت تنهایی؟
- نه. چندتا نیسون ، مال یه بابایی یه.گفتن چون خودش پیره و زور کار کردن نداره میخواد اونها رو به چند نفر بده تا میوه هاش رو بفروشن.
- حالا چه قدر پول میده؟
- خوبه، بدک نیس.میگفت اگه کارتون رو خوب انجام بدین و هر روز بیشتراز روز قبل بفروشین مزدتون رو بیشتر هم میکنم.
- حالا تو که نگفتی چند هست؟
- اینها مهم نیس.مهم اینه که از فردا میتونیم یه نفس راحت بکشیم.دیگه میتونیم غذاهای خوب بخوریم.با خیال راحت زندگی کنیم.می تونم واسه ی سمیه ...
- اووووه. یه جوری میگه حالا انگار چه کاری پیدا کرده.رئیس بانک که نشدی.
و هر دو به داخل خانه رفتند.
***
هوا گرگ و میش بود و آفتاب هنوزاز پشت کوه در نیامده بود.قاسم با چشمانی نیمه باز دراز کشیده بود.انگار که حال وحوصله کار کردن را نداشت.اما از آن طرف چیز دیگری به او این انرژی را می داد که بلند شود و کاری بکند.کف دست راستش را بر زمین زد.نیم خیز شد و دست چپش را به کمک دست راستش آورد و از جایش بلند شد.دست ها را بالا گرفت و سینه ها را جلو داد و نفسش را به آرامی بیرون داد.مثل اینکه خستگی یک عمر از تنش بیرون رفته باشد، پر انرژی و خوشحال به طرف در رفت.دستگیره در را طوری چرخاند که انگار با آن دعوا دارد.اما دعوا نداشت.از شدت خوش حالی بود.در را باز کرد و بیرون رفت.تا وسط حیاط رفت. نفس عمیقی کشید و تک تک ذره های هوا را که وارد ریه هایش میشدند حس کرد.چند دور اطراف حیاط زد.دست ها و پاهایش را کمی کشید.
صدای باز شدن در آمد.راضیه سینی به دست به طرف قاسم آمد.داخل سینی یک استکان چای و چند تکه نان به همراه کمی پنیر بود.
- چندمین باره تو عمرت که داری ورزش می کنی؟فکر کنم اولین بار باشه.البته اگه ورزش های اجباری مدرسه رو حساب نکنیم.
- این اولین صبح کارمه.خوب نیس آدم خوابیده بره سر کار.
- خب بیدار شو.
- دارم همین کار رو میکنم.
- بیا اینم صبحونت.
سینی را روی لبه ی حوض گذاشت و به داخل خانه رفت.
***
میدان جا به جا پر بود از ماشین های میوه و سبزی و چیزهای دیگر برای فروش.کنار هر ماشین یک یا دو نفر بودند که جنسشان را در معرض دید گذاشته بودند و با صدایی بلند چیزهایی مثل قیمت،مزه ودیگر صفات آنها به خریداران معرفی میکردند.
قاسم هم در آن شلوغی گوشه ای را برای خودش اختیار کرده بود و کارهای دیگران را انجام میداد.میوه ها را مرتب می کرد؛ خوبها را رو می گذاشت و له ها را زیر.گاهی هم با صدای بلند برای جنس خودش تبلیغ می کرد.گاهی هم سراغ دیگر فروشنده ها می رفت وبا آنها حرف می زد.
- این همه میوه و فروشنده و مردم خریدار یه کم بعید نیست؟
- والا چه عرض کنم.مردمش که بعید نیست.ولی این همه ماشین و فروشنده چرا.تو این وضعیت...
قاسم به طرف ماشین خودش رفت.
خورشید کم کم داشت به وسط آسمان می آمد.تعدادی از ماشین ها رفته بودند اما مردم هنوز بودند.قاسم خسته بود و دیگر نای کار کردن را ندشت.می خواست جمع کند و برود.مشغول جمع کردن وسایلش بود که مرد بلند قامتی به طرفش آمد و گفت:
- کیلویی چند؟
- هزار تومن.
- فکر نمیکنی یه کم داری گیرون میدی؟
- نمی خوای نخر.
- آروم باش. من که نمی خوام دعوا کنم.
- من هم نمی خوام.گفتم نمی خوای نخر.حالا هم راهت رو بگیر و برو.
- من می خوام ازت میوه بخرم ولی تو داری گیرون میدی.خب باید ارزونتر بفروشی.چرا همینجوری الکی میکشی رو جنست؟
- دیگه داری میری رو اعصابم.گفتم گمشو برو.
- درست حرف بزن مرتیکه.معلوم نیست از کجا پاشده اومده به من میگه گمشو.
قاسم عصبانی شد و یقه ی مرد را گرفت.
- گفتم گورت رو از اینجا گم کن.میزنم لت و پارت میکنم ها !
- اصلاً مال این حرفا نیستی.بزن ببینم چه طور می زنی؟
قاسم سرش را عقب برد وپیشانی اش را محکم به پیشانی آن مرد کوبید.
- آخ...
هر دو چند قدم به عقب رفتند.مردم فوراً دورشان جمع شدند وآن دو را از هم جدا کردند.
- حقت بود.که من گیرون میدم ها ؟
- ازت شکایت میکنم . پدرت رو در میارم.
- هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
آن مرد خودش را آزاد کرد و در حالی که چند قطره خون بر پیشانی اش نقش بسته بود راهش را گرفت و رفت. مردم هم که دیدند ماجرا ختم به خیر شد یکی یکی آن جا را ترک کردند.قاسم دستش را به پیشانی اش کشید.انگشتش قرمز شد. آنها را به شلوارش کشید و پاک کرد.دستش را به طرف جیب عقب شلوارش برد تا هرچه امروز کار کرده بود را بشمارد.جیب خالی بود. پولی در کار نبود.زرد شد.گیج بود.فریاد زد:
- آهای دزد.پولمو بردن.
ولی انگار که کسی به او توجهی نمی کرد.
***
در خانه به صدا درآمد.راضیه با خوش حالی به طرف در دوید و آن را باز کرد.قاسم بود.
- چی شد؟ چه کار کردی؟
اما وقتی خون لخته شده را بر پیشانی او دید خنده از لبانش رفت.
- چه بلایی سرت اومده؟
قاسم با قیافه ای مات و گرفته بدون این که چیزی بگوید وارد خانه شد و به دیوار حیاط تکیه داد.زانوهایش خم شد وبر روی زمین نشست.راضیه گفت:
- چی شده؟چرا هیچی نمیگی؟
قاسم دو زانویش را در بغل گرفت و سرش را بر روی دستان گره کرده اش گذاشت و با صدای خفه ای گفت:
- هیچی.دیگه تموم شد.
پایان
شروع : احتمالا ًپنج شنبه 6/11/1390 ساعت 22:00 شب
پایان : یقیناً جمعه 14/11/1390 ساعت 21:30 شب
پایان زمان تایپ: شنبه 15/11/1390 1:18 بامداد

۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

كوروش

برگرفته از یک فیلم کوتاه کوتاه درباره ی کوروش:

در جنوب عراق رخ داد.بر روی یک معبد زندانی شده توسط درختان که امروز زیر 2000 سال خاک و سنگ پنهان است.اما2500 سال پیش این معبد هرمی شکل نماد قلب با شکوه بابل بود.پهنه ی یکی از مهمترین رویدادهای تاریخ.در29 اکتبر 539 پیش از میلاد در این شهر تا جایی که چشم کار میکرد پوشیده از انبوه مردمی بود که هراسیده و دل نگران چشم به راه مردی بودند که کشورشان را فتح نموده بود.آنها آمده بودند تا ببینند که گشاینده ی کشورشان چه سرنوشتی برایشان رقم خواهد زد؟معمولا فرمانروای شکست خورده متحمل مرگی کشیده و دردناک می شد،آن نیک بختانی که از دم تیغ می جستند به بردگی برده شده و شهر نیز غالبا به کام آتش سپرده می شد.این رسم همیشگی فاتحان بود که به اصطلاح عدل فاتح نامیده می شد.اما این یک فاتح معمولی نبود.با آنکه نام و آوازه ی گذشت و مدارای این فاتح زبانزد گیتی شده بود اما آن روز در نبود اخبار دقیق کسی نمی دانست چه سرنوشتی در پیش دارد.هنگامی که او از ارابه اش پیاده شد و از پله ها بالا رفت ابراز احساسات انبوه مردم فضا را آکنده کرد.شاید احساساتی نه از شوق دیدار بلکه فریادی به درخواست بخشش داشت.همین که او لب به سخن گشود جمعیت خاموش شد.این بار هم چون گذشته این پیروزمرد امید رعیا را بر باد نمی داد.او شروع کرد با کاری که هرگز تا آن زمان جایی شنیده نشده بود.او شتایش کرد مردوک خدای بابلیان را.پس از آن در یک دم فرمان داد تا درهای زندان ها را به روی صدها هزار برده ی بابلی که در میانشان بیش از صد هزار یهودی یافت میشدند که 60 سال در بابل اسیر بودند،او فرمان داد که هر کس در ستایش خدای خود آزاد است و در هر کجا که می خواهد زندگی کند.این بود فرمان انقلابی کوروش بزرگ ، بنیان گذار امپراتوری پارس.این رویداد گسستی تاریخی را در رسم همیشگی فاتحان به جا گذاشت.
در تاریخ میخوانیم وقتی اسکندر به ایران حمله کرد دو بار به مقبره ی کوروش برای ادای احترام آمد و هر بار یک قربانی به پیشگاه قهرمان خود آورد.
علاوه بر این اسکندر و سزار از او به عنوان یک نابغه ی جنگی یاد کرده اند.